قسمت اول رمان- بهت قول ميدم

ساخت وبلاگ

سلامي دوباره.

اينم از قسمت اول

اما قبلش يه چيزي

اينم از عكس سيد محمد( كه ما ميگيم مير محمد) پسر خالم كه كشتين منو. فقط لطف كنيد

پا در دهانچشم زدن ممنوعپا در دهان

مي دونم هم بانكمه هر خوردنيه ( عين دختر خالش)

عين من از ديوار صاف بالا ميره

به نام خدا.

- خيلي مچكرم. بفرمايين بشينين بچه ها.

معلم اومد سمت صندلي كه بشينه. لحظه شماري مي كردم تا اين صحنه رو ببينم. اما قبل اين كه بشينه رو به من كرد و گفت : آرمينا.... ميري از دفتر، دفتر نمرمو بياري؟

نه...نه...نه....محاله من اين صحنه رو از دست بدم. كلي واسش بر نامه ريختم..

- راست خانم من دلم درد مي كنه. صبحونه نخوردم..... اما ساناز مي تونه جاي من بره.

ساناز يه چشم غره بهم رفت كه يا خفه شو يا بيام خفت كنم.

معلم با لحن دلخور : نخواستيم بابا. انگار داريم ارث بابامونو ازش مي گيرم. صحرا.... برو بيارش

صحرا كه بچه ي خيلي مثبت كلاس بود و هميشه تو برنامه هامون بايد دست به سرش مي كرديم ، رفت كه دفترو بياه.

معلم با خيال راحت نشست روي صندلي. دو ثانيه گذشت كه مثل جن پريد هوا.... در حالي كه سرخ شده بود گفت : صندلي چرا خيســـــــــــــــــــــــــــــــــه؟

من كه به زور جلوي خندمو گرفته بودم، جوري كه فقط دور و بريا بشنون گفتن : واي خاك عالم....خانم جيش كرده....

معلم جيغ زد : آرميــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا راد.......

- بله

- بيـــــــــــــــــــــــــرون....

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش. اينم از اين . حالا مي رم بسكتبال....

وقتي از در خارج ميشدم بر گشتم تا به ساني علامت لدم يا همون باي باي كنم كه احساس كردم با يه چيزي بر خورد كردم .

من : اخ....

صداي خنده ي بچه ها بلند شد. خواستم ببينم كدوم خريه كه اين جور چيزم كرد؟ عه...اين چيه ؟ اين كه يه پيرهن چار خونه ي مردونس. چنقده آشنا....اين كه....عــــــــــــــــــته...خاك عالم اين كه مستخدم مدرسس....آقاي گل باجي....

من كه تازه متوجه موقيتم شده بودم چند قدم اومدم عقب . مستخدم وارد كلاس شد و گفت : خانم ناظم گفتن كه خانم آرميتا راد تشريف بيارن پايين....

معلم در حالي كه با خشم نگام مي كرد گفت : آرميتا نه....آرمينا.....

مستخدم: عه؟؟؟؟ چه قشنگ...من فكر كردم نقطش افتاده.

تو دلم گفتم خيلي زحمت كشيدي. خسته نباشي.خدا قوت پهلوون...

گل باجي رو درست روبه روي 31 تا نيشي كه تا بناگوش باز بود كنار زدم و از پله ها اومدم پايين.

وقتي رسيدم دفتر..... نگم بهتره...

يه هيكل ورزشكاري.....موهاش بلوند و خوشكل و بلند و پسرونه بود و حالت قشنگي داشت. با هيكل ورزشكاري. يه شلوار جين مشكي كه اصلا تنگ نبود با يه پيرهن چارخونه ي مشكي و سفيد و يه دستمال گردني كه بيشتر شبيه شال بود و كتش تو يهدستش بود و اون يكي دستش تو جيبش بود و تكيه داده بود به ديوار....ايشالا كوفت دوس دختراش بشه....بشمار....

با صداي همون پسره به خودم اومدم: هوي هوي....فكت خورد زمينا...جمعش كن بريم.....

بريم ؟ كجا بريم؟

من كه هنوز تو عالم بي خبري و منگ بودم، خواستم به ناظم بگم اين يا رو نميشناسم كه ديدم دارم سوار ماشينش مي شم.

در عقب رو بست و خودش رفت نشست جلو. من كه تازه به حالت عادي بر گشته بودم گفتم :

- جناب عالي كي باشن؟

- با اجازتون آرمين.

پر رو....روشم كه سنگ پاي قزووينه.... يا رو صداشم كه خوشگله..... اي بابا . من تازگيا منحرف شدم.

من : اينو كه كاري ندارم. من تو ماشين تو چه غلطي مي كنم؟

در حالي كه قفل مركزي ماشين رو ميزد گفت : از من مي پرسي؟ من بايد بپرسم تو ماشين من چه غلطي داري مي كني.

بعدش با يه لبخند پيروز مندانه اي گفت : صبر كن. تا همه چي معلوم نشه نمي تونم كاري كنم.

- به بابام مي گم ازت شكايت كن.

- واي واي... اين جوري نگو مي ترسم.

- حد اقل بگو داريم كجا ميريم.

- ميريم آزمايش DNA

- DNA ؟ هموني نبود كه ميري نمونه ميدي بفهمي تروئيد يا هر كوفت و زهر مار ديگه اي داري يا نه؟

در حالي كه مي خنديد گفت :

- تو چقدر بامزه لي. نه جان من تو آزمايش دي ان اي خون ميدي بفهمي با يكي نسبت داري يا نه.

- خوب ازش بپرس چرا نمونه ميدي؟

من همون جور منگ بودم و اون مي خنديد.

- تو چند سالته.

من : كي من ؟

- نه پسر خالم .

- 14

- خوبه. قرار نيست نمونه بدي فقط خون ميدي.

- لازم نيست خون بدم. اگه يه نفر ازم بپره باهام نسبتي داري يا نه من بگم.

خنديد و پرسيد : تو با من نسبتي داري ؟

- خوب نه ولي اميد وارم تو آينده داشته باشم.

- چي ؟

- نخود چي...

اوي ماي گاد عجب سوتي ئي دادم من....

- اگه مثل بچه ي آدم بشيني بعد اين كه خون دادي جران ر مي گم.

************

سه سا عت بعد

نشستم جلو و درو كوبيدم . آرمين : حنااااااااااااااااااق

چرخيدم سمتش : چه مرگته؟

- اين چه وضع در ماشين بستنه؟

- به تو چه

- يه چنگ تو موهاش زد و گفت:

- تا زماني كه جواب آزمايش نياد با هيشكي صحبت نكن. هر چند اميد وارم منفي باشه.

- عمرا . همين امروز به بابام مي گم. فقط به يه شرط.

نشست توي ماشين و گفت: بنال بينم چه مرگته.

- انگيزت واسه اين كار چي بود؟

- نه اننگار اونقدري هم آي كيوت پايين نيست. دنبال خواهرم مي گردم.

- من تك فرزندم . ديدي؟ فقط خونم هدر رفت.

- مگه بابات فاميليش << راد >> نيست؟

- چرا هست. ولي فاميلي عموهام و پسر عموهاي بابام هم راد هست.

- ولي بين اونا فقط تو اسمت آرميناست آره؟

- اوهوم.

- پس ببند

- چيو؟

با صداي بلندي گفت م واااااااااااااااااااااااااااااااااااي.

- اصلا تو چند اله. بابام چشاش قهوه اي هست . ولي تو...

حرفمو نصفه گذاشت:

- من شبيه مامانم هستم.

- ولي مامان من....

بازم حرفمو بريد : بابا هامون يكين . ولي مامانا مون متفاوت.

- محاله.

-چي محاله؟

- اين كه بابام يه زن ديگه داشته باشه.

- منم مي خوام همينو بدونم كه تو هموني يا نه.

جلوي مدرسه توقف كرد و گفت : جواب آزمايش پس فردا مياد.

خداحافظي كردم و با افكاري غوطه ور ، سمت در مدرسه حركت كردم و ماشين آرمين، بين ماشين هاي ديگه ي خيابون، گم شد.....

روز هاي زندگي...
ما را در سایت روز هاي زندگي دنبال می کنید

برچسب : قسمت اول رمان قرار نبود,قسمت اول رمان گناهکار,قسمت اول رمان سیگار شکلاتی,قسمت اول رمان روزای بارونی,قسمت اول رمان همخونه,قسمت اول رمان افسونگر,قسمت اول رمان توسکا,قسمت اول رمان ازدواج اجباری,قسمت اول رمان گندم,قسمت اول رمان ببار بارون, نویسنده : esanaku136d بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 2 آبان 1395 ساعت: 12:30